دانلود رمان مرواریدی در صدف از زهرا سادات رضوی
بخشی از رمان مرواریدی در صدف
مردی که به همراه حاج صادق یاوری آمده بود پیش آمد و رو به حاج حسین گفت:
-حاجی شرمنده، انقدر یهویی و سر زده اومدیم. مثل اینکه مهمونی داشتید و موقعیتش نبوده امشب بیایم. واقعیتش صادق انقدر اصرار داشت که هر چه سریع تر و بدون خبر بیاد دیدنت و غافلگیرت کنه که دیگه ترجیح دادم طبق خواستش عمل کنم. اتفاقا آدرس این ساختمون جدیدتون رو هم بلد نبودیم، رفته بودیم محل قدیمی تون که عمو رحمان آدرس جدید رو بهمون داد.
تمام بدنم سِر شده و به مانند کسی که روحش از کالبدش جدا شده باشد، خیره صحنه های رو به رویم بودم. همان مرد رو به جمعیت پیش رویش کرد و ادامه داد:
-من از همتون معذرت میخوام که سر زده اومدیم و مهمونی تون با حضور ما نیمه کاره موند.
صدای اشرف بانو به مانند ناقوس مرگ به هوا خواست:
-این چه حرفیه، مهمون حبیب خداست خیلی خوش اومدید. تعجب ما و اینکه به رسم ادب نتونستیم طوری که لایق شماست باهاتون برخورد کنیم به خاطر موضوع دیگس، ما متوجه یه مسئله نشدیم ...
اشرف بانو به سوی حاج صادق یاوری چرخید:
-اینکه شما همون حاج صادق یاوری هستید که پدر عروسمون هست. یا فقط یک تشابه اسمیه و شما دوست دیگهِ حاج حسین هستید؟
http://clients1.google.tg/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.ga/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.so/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.nr/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.gy/url?sa=t&url=https://magday.ir/
http://clients1.google.bt/url?sa=t&url=https://magday.ir/
- دوشنبه ۰۹ بهمن ۰۲ ۱۳:۱۹ ۱۲ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر